ماهرخماهرخ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره
فردینفردین، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
زمانی که خودم شروع کردم به نوشتن🌈زمانی که خودم شروع کردم به نوشتن🌈، تا این لحظه: 1 سال و 30 روز سن داره
تولد شمار وبلاگم🌙✨️🦋تولد شمار وبلاگم🌙✨️🦋، تا این لحظه: 11 سال و 10 روز سن داره

Mahake man

🔗⛓️‍💥

حنابندون ماهرخ

    دیشب رفتیم یه عروسی و حنا بندون خانم دایی بابا جونی کف دستای ماهرخ حنا گذاشت ماهرخ خیلی دوست داشت دستاش یکم رنگ گرفت میترسیدم بزنه به لباسش واسه همین زود شستم عزیییییییییییییییییییییییییییییییزم ایشاللا مهمونی حنابندون خودت این اولین حنای بندون دخترم بود وروره ی من امیدوارم این حنا به زندگیت خوشی و شادی بیشتر بده ...
31 خرداد 1392

بازی 17

امروز یه بازی جدید داریم که البته ماهرخ نمیتونست با قدرت انجام بده تو این بازی با پنبه گلوله هایی درست کردم و با رنگ انگشتی رنگشون کردم ریختم تو سینی بزرگ و دو تا نی به دخترا دادم و اونا فوت می کردند البته ماهرخ نمیتونست خوب فوت کنه و بیشتر اب دهن میریخت         من همون اول که نی ها ر به بچه ها دادم یکبار خودم بازی انجام دادم و اونها دیدند بعد از چند دقیقه هر کدوم واسه خودشون یه طرحی اجرا کردن مثلا ماهرخ اینجا داره با قاشق پنبه ها ر داخل ظرف میریزه و بالعکس     ...
29 خرداد 1392

[عنوان ندارد]

بتنم=بٍکًنٌم (گل بکنم) اونجوری ـاینجوری=اونجوری ـ اینجوری میشه=میشه؟ نمیششه=نمیشه اوففادم=افتادم اوففاد=افتاد توتو میششم نششییه= توتو میکشم نقاشییه اننش=انگشت پاره=پاره بدوسسه=بدوزه ـ بدوزم  آششال=آشغال بزنم؟=بزنم؟  شالو=شامپو بسا اینجا=بزار اینجا چای رخ=چایی ریخت عروسی=عروسی 
29 خرداد 1392

بازی 16

با با حسن واسه دخترم از کارگاه ام دی اف دوستش چند تا بلوک رنگی آورده که خیلی خوبه و کارای زیادی میشه با اونا انجام داد مثلا :   برج میسازیم البته من میسازم جوجه خراب میکنه بلوکا ر رو هم میچینه و دامینو میچینم و ماهرخ خراب میکنه و کلی لذت میبره       اینم از دامینو ما در آینده نه چنداد دور میشه از رنگها واسه رنگ شناسی و شمارش و کلی کارای قشنگ قشنگ استفاده کرد     ...
26 خرداد 1392

انتخابات و رای ریزی تو مدرسه مامان فاطمه

امروز رفتیم  واسه رای دادن.   این اولین باری بود که ماهرخ جونم میرفت تو صف رای و پای صندوق رای من هر بار واسه انتخابات میرم مدرسه دوران ابتداییم دوره قبل که رفتم اولین سال زندگی مشترکم بود همون سال پیش خودم تو فکرم آرزو کردم که میشه یه روزی با دخترم بیام اینجا و تو یکی از نیمکتای دوران ابتداییم عکس بگیرم.     دیدین اینم از آرزوی کوچولوی من که برآورده شد عاشق این اتفاقای سادم که از ذهن میگذره و تو یه روز شیرین اتفاق میافته و من متعجب از این لطف خدام که هر صبح و هر شب سپاسگزارشم اینم از دانش آموز کوچولوی من که تو نیمکت کلاس  سوم مامان فاطمه نشسته عزیزم ...
24 خرداد 1392

شناخت اشکال هندسی

مدتی میشه که ذهنم درگیر شده که از چه سنی میتونم اشکال هندسی رنگها یا زبان انگلیسی رو به ماهرخ اموزش بدم(البته در غالب بازی)   تا اینکه بابایی دخمری استارتش زد و همونطور که تو چند پست قبل گذاشتم وبابای ماهرخ با کارتن پازلی درست کرد که توش دایره در سه سایز و پازلی که مربع مثلث و ستاره و لوزی داشت ماهرخ اونا ر میچید و من گهگاه اسمشون میگفتم تا اینکه کارتهای دید آموز گرفتم که تو یکی از اونها اشکال هندسی داره و از اونجایی که ماهرخ علاقه زیادی به این کارتها داره حداقل روزی ۲ بار اونا ر برگ میزنم و اسمشون میگم البته با سرعت امروز مشغول مرتب کردن خونه ها بودم که متوجه شدم ماهرخ کارتها ر برداشته و با خودش بازی میکنه&...
23 خرداد 1392

[عنوان ندارد]

کاله=کلاه سوره=سفره خور=بخور مخوره=می خوره دش=کفش مَثَلثه=مثلث صاوون=صابون بیسودی=بیسکوییت آمدم=اومدم دواره=دوباره مشتی=مشکی مال خوئمه=مال خودمه  کُلاد=کلاغ خوشلله=خوشگله بئسیم=برقصیم  
23 خرداد 1392

شهر بادی

این  اولین باریه که دخمری سوار سرسره بادی میشه و استقبال خوبی کرد قربون قدمات که اینقدر ماجراجویی اصلا فکر نمی کردم اینقدر راحت با این سرسره ها بازی کنی فک میکردم خیلی زوده اما امشب غافلگیر شدم و خوشحال همیشه شاد باشی       بدو بیا پایین ...
22 خرداد 1392

پری های چشم تو

    به تو که نگاه میکنم،بهار می آید می نشیند گوشه پیراهنم و بازی میکند با گره روسری سرمه ای ام که این روزها با آفتاب پیر می شود. به تو که نگاه می کنم،پرندگان دانه دانه ازآسمان می آیند،می نشینند روی شانه من که حالا شکسته تر راه می رودو زیر سایه آسمان می دود به سمت آخرین قطاری که روزی از راه می رسدبا مسافرانی که اسم کوچکشان را در گوش هم زمزمه میکنند؛مسافرانی که بلدند ساز دهنی بزنند با لبهایشان و همدیگر را تعارف کنند به دیروز. رد چشمهایت را که می گیرم،می رسم به فرداهایی بلند که گذشتند بی آنکه ابری در گوشه ای از آن با سنگریزه ای درددل کرده باشد. رد چشمهایت را که می گیرم،می رسم به درختانی ...
22 خرداد 1392

بازی 14 و 15

دیروز با ماهرخ یه بازی با حبوبات داشتیم که منم  نخود واسش انتخاب کردم آخه عدس و ماش تا اخر بازی خام میخوره تو این بازی ماهرخ با قاشق نخودها ر میریخت داخل قابلمه فلزی  ۲ نکته این بازی : شنیدن صدای نخودها در قابلمه (مهارت شنیداری) حمل نخودها با قاشق(هماهنگی چشم و دست) گرچه در نهایت، آشپزخانه نخودفرش شد.     اینجا ماهرخ نخود ها ر با کمک قیف میریزه تو ظرف شیشه ای گاهی نخودها ی درشت گیر میکردن و از من کمک میگرفت اینجا با مشت نخودها ر برمیداره (دست ورزی)   بعد از مراسم خداحافظ پوشک همچنان من بیچاره ساعتی یه بار  گلگلی خانم میبرم  .... دیروز جیگری خانم عروسکش با خودش برد حمام و شروع کرد به...
22 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Mahake man می باشد