حنابندون ماهرخ
دیشب رفتیم یه عروسی و حنا بندون خانم دایی بابا جونی کف دستای ماهرخ حنا گذاشت ماهرخ خیلی دوست داشت دستاش یکم رنگ گرفت میترسیدم بزنه به لباسش واسه همین زود شستم عزیییییییییییییییییییییییییییییییزم ایشاللا مهمونی حنابندون خودت این اولین حنای بندون دخترم بود وروره ی من امیدوارم این حنا به زندگیت خوشی و شادی بیشتر بده ...